نه از اينجا نه از آنجا دل من برد مهي

شاعر : سنايي غزنوي

زين گهر خنده نگاري و شکر بوسه شهينه از اينجا نه از آنجا دل من برد مهي
زين جگر خوار شگرفي و دلاويز مهيزين جهانساز ظريفي و جهانسوز بتي
آفتابش رهي و کوکب سياره خهيمه که باشد که همي هر شب و هر روز کند
به عجب گفت همي کينت نکو جايگهيديد رضوان به خرابيش ز يک روز چو گنج
روز عيد و شب قدر از حرکات کلهيزان رخ و زلف شب و روز نماينده رخش
توبه‌اي بود برو از همه سوها گنهيگفتي آن هر شکن از زلف بر آن عارض او
نيز در دستم از آن پس جز لاحوال واهيدل نازک به يکي طفل سپردم که نماند
صدهزاران ره وانگه خطر صدر رهيدل و جان را زخم و حلقه‌ي او با رخ او
دل و چشمم ز دو زلفش سيهي بر سيهياز بس انديشه‌ي زلفينش به غم در پوشيد
در ميان دو رخش دارم بر پادشهيديده با چهره‌ي او کرد حريفي تا من
دارم از محنت اين دل ز محبت گنهيگر چه تاب گنهم نيست وليک از پي او
نيستي زادم ازو اينت قوي درد زهيچون بپيوست غمش با رحم هستي من
که نبينم همي آن روي چو مه مه به مهيهمچو جوزام بمانده ز غمش روي به روي
نيست بر چهره‌ي او مر همه را پنج و دهيچار طبعند و نه افلاک که پاينده‌ي حسن
ز اين چنين کهدان کم گير چو تو برگ گهيگويم او را بروم گويد بر من بدو جو
کس نديدست چنين نادره در هيچ گهيهست چون آب زنخدانش چهي از بر اوي
کس نديدست بدين بلعجبي آب چهيآب ديدست همه خلق ز چه ليک به چشم
دارد آن چه مگر از چشمه‌ي خورشيد رهينور زايد همي از چاه زنخدانش نه آب
نه چنو ديده به عالم نه چو بهرامشهيبسر او سنايي به نکويي و به عدل
همچنو ديده‌ي بهرام نديدست شهيپادشاهي که به هفت اقليم از پنجم چرخ
رعبي از هيبت او وز همه عالم سپهيربعي از کشور او وز همه گردون حشري